یکی از این روز ها
جلوی آزمایشگاه از ماشین که پیاده شدم نگاهش کردم.برایش دست تکان دادم که برورو بسلامت,ولی همچنان که نگاهم میکرد بدون پاسخ در ماشین نشسته بود... بعد ماشین را پارک کرد و کلید را بمن داد,آرام گفت ماشین دست تو باشه شاید تاکسی برگشت بی نصاف باشه و هی توی چاله بندازه ماشین رو... کلید رو به من داد و خودش رفت...وارد آزمایشگاه که شدم شماره ای گرفتم و به طبقه پایین رفتم تا نوبتم بشه.... دختر کوچولوییی توی بقل مامانشش پشت سر من وارد شد و رفت که شماره بگیره...دخترکوچولو مو طلایی گریه شدیدی می کرد.. انگار که با محیط آزمایشگاه آشنا بود.... انگار که بارها او را به آنجا برده بودند....با لحن سوزناکی به مادرش التماس می کرد تو رو خدا طبقه پایین نریم.. میدا...
نویسنده :
مامان آیدا
13:27