سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

کودکانه

یکی از این روز ها

جلوی آزمایشگاه از ماشین که پیاده شدم نگاهش کردم.برایش دست تکان دادم که برورو بسلامت,ولی همچنان که نگاهم میکرد بدون پاسخ در ماشین نشسته بود... بعد ماشین را پارک کرد و کلید را بمن داد,آرام گفت ماشین دست تو باشه شاید تاکسی برگشت بی نصاف باشه و هی توی چاله بندازه ماشین رو... کلید رو به من داد و خودش رفت...وارد آزمایشگاه که شدم شماره ای گرفتم و به طبقه پایین رفتم تا نوبتم بشه.... دختر کوچولوییی توی بقل مامانشش پشت سر من وارد شد و رفت که شماره بگیره...دخترکوچولو مو طلایی  گریه شدیدی می کرد.. انگار که با محیط آزمایشگاه آشنا بود.... انگار که بارها او را به آنجا برده بودند....با لحن سوزناکی به مادرش التماس می کرد تو رو خدا طبقه پایین نریم.. میدا...
30 تير 1393

مادرانه

سلام جان مادر, سلام عزیزی که بودنم به بودنت بند است...سلام نازنین فرشته ای که در درونم آرام گرفته ای.. سلام معجزه کوچولوی من.. چقدر روز ها بود که آرزو داشتم برای وجودت بنویسم.چقدر روز هایی که آرزویم شده بود چشم هایم را باز کنم و یادم بیاید که بجای هر چیز تو را دارم..  چقدر روز هایی که چشم انتظار دلم شکسته بود..چقدر روز هایی که پر بود از نا امیدی نداشتنت... آن روز ها الان دیگر رفته اند.آن روز ها را گوشه ای از قلبم فقط بپاس اینکه از یادم نرود چقدر درد کشیدم توی صندوقچه خاطراتم نگاه داشته ام.....این روز ها اما, حال غریبی دارم..اینروز ها که همه عادت های روزانه ام بخاطر تو عوض شده...پر از حس شادی ام.. پر از امید.. می دانم که هستی...هر روز ...
28 تير 1393

در من فرشته ای آرام خوابیده

اون قلب کوچولوت داره تند تند میزنه  معجزه خدا الان درون من جریان داره.... نبض یک زندگی به زیبایی داره آهنگ  حیات رو درون من بصدا در میاره...فرشته کوچولوی من بسرعت داره در من رشد می کنه و من بی خبر و دل نگران منتظر نشانهای از حضورشم.... خدای مهربونم هزاران بار شکر و سپاس ... ممنونم که به من این نور حیات رو دادی... حالا روز هام قشنگترن...حالا صبح که چشم هام رو باز می کنم نا خداآگاه دو نفریم که به خدا سلام می کنیم.انگار زندگی روح دوباره به من داده.... عزیزم باش و زندگی کن...که زنده ام به بودن تو... خدا رو صد هزار مرتبه شکر..هستی.. سالمی.. جات محکمه... و اون قلب کوچولوت داره تند تند میزنه..شما الان هفته ۹ هستی...و من و تو دو ماه رو با ...
24 تير 1393

بدون عنوان

هیچ وقت اینقدر از خانه نشینی لذت نبرده بودم.. یک عالمه کتاب گرفتم و مشغول مطالعه هستم.کاری که همیشه ازش لذت می برم و می تونم ساعتها بنشینم بدون اینکه حوصله ام سر بره. حال عمومیم خوبه البته به استثنائ دو روز پیش که رفتیم بیرون و برای خواهرم حلقه خریدیم.وقتی برگشتم باز لکه بینی داشتم. ولی خدا رو صد هزار بار مرتبه شکر وقتی استراحت می کنم هیچ مشکلی وجود نداره. همسری هم خیلی کمک می کنه و تقریبا دیگه همه کارهای خانه رو اون انجام میده و من فقط استراحت می کنم. دیگه با این وضع نمیشه دنبال کارهای خواهری رو بگیرم به مامانم گفتم که باید خودش بیاد. البته دروغ نباشه بیشتر خودم بهش احتیاج دارم تا خواهری... خوب همانطور که گفتم باید یک تصمیم خیلی جدی برای ...
21 تير 1393

خانه نشینی

درست بعد از نوشتن پست قبلی ,یک جلسه با مدیرم داشتم. کاری رو که تمام و کمال من انجام داده بودمش و کاملا در جریانش بودم,همکارم رو چون آقا بود برد توی جلسه,بنده خدا همکارم که اصلا نمی دونست چه خبره هی می اومد بیرون و از من می پرسید که فلان موضوع جریانش چیه.. بعد هم در نهایت جلسه خوب پیش نرفت و افتاد به زمان دیگه ای. مدیرم هم من رو دعوا کرد که چرا همکارم رو خوب توجیه نکردم ...فکرش رو بکنید چه مدیر روشنی دارم من.... همان موقع ها بود که احساس کردم  باز سر و کله لکه های قهوه ای پیدا شده.... این بود ک دیگه اصلا صبر نکردم و بدون اینکه به مدیرم بگم اومدم بیرون...مستقیم رفتم بیمارستان ...دستیار دکتر اونجا بود تا منو دید که رنگم مثل گچ سفید شده من...
17 تير 1393

تبریک

محیا مادر شد...  هیچ واژه ای نیست برای ابراز خوشحالی ام برای کسی که آیینه ام است.اما به مراتب قوی تر از من... محیا مادر شد ....... آنقدر که معجزه مادری ام هنوز باورم نمی شود..همانقدر خوشحالم برای محیا جانم.... هنوز توی این همه هم زمانی من و محیا مانده ام انگشت بدهان.. الهی که ۹ ماه بارداری گوارای وجودش..خدا رو شکر برای این خبر خوب.. خدا رو شکر ...
16 تير 1393

گاهی کمی بیشتر

پر از احساسات ضد و نقیضم... پروانه های دلم از پیله هاشون دراومدن تو همه وجودم حس قشنگ مادری رو فریاد می زنن... یک حس غریب هر روز صبح نوازشم می کنه و بهم صبح بخیر میگه!! هنوز باور آنچه که برام اتفاق افتاده توی سایه روشن تردید هام جا مونده... هر روز صبح نا خدا آگاه دستم روی شکمم می ره و انگار می خواد مطمن بشه که اونچه  می بینه خواب نیست!! هنوز سونو و بی بی چک روی میز کنار تختمه تا هر روز صبح ببینمش!!! دوست دارم عاشقی کنم..  روی تخت می خوابم به آسمون ها زل می زنم.. خدای خودم رو برای این روز ها و این شادی که توی دلمه لحظه به لحظه شکر می کنم... هنوز درکش نمی کنم.. یعنی یه ترسی توی دلمه که دست خودم نیست....  هیجان این خبر رو ...
16 تير 1393

من یک مادر هستم

سلام دوستان همیشه همراه  من برگشتم.. فرشته ای از اسمان آمد و من آمده ام برای غبار روبی خانه اش!! تا 7 ماه دیگه که می خواد بیاد همه چیز مرتب باشه برای آمدنش پر از احساسات متناقضم.. دارم سعی می کنم هیجانم رو کنترل کنم و براتون از اول بگم که چی شد و چی قراره که بشه.... همه میدونید که من الان چند وقته توی رژیم خیلی سفت و سختم... و یک عالمه قرص چربی سوز و ویتامین و این جور چیز ها مصرف می کردم. چند وقت گذشته خیلی حال بدی داشتم همه چیز های زندگی قاطی شده بود هم کار و هم زندگی و هم درس و رژیم و...دو هفته پیش که پیش دکتر رفتم و دکتر گفت گه عفونت هم دارم  حتی کاملا معاینه ام کرد... من اون زمان حامله بودم!!!!خودم هنوز باورم ن...
14 تير 1393

می رقصم و می رقصم و عاشقانه می رقصم...

بسم الله نور...بنام تک معمار عالم... در جشن رمضانش مهمانم کرد.. که چه مهمانداریست خدای مهربان من!!! باز هم من را غافلگیر کرد... در اوج نا امیدی... باز هم عشق را یاد آوری کرد... خدای مهربانم خدای بخشنده ام.. خدای بی نظیرم.. تو را تا ابد برای این لحظه ها شکر خواهم کرد..... خودت نگهدارم باش که جز تو هیچ کس نتوان نگهداشتنم و نگهداشتنش را ندارد........ خدایا تا ابد عاشقانه خواهم رقصید.... می رقصم و می رقصم و می رقصم.. مهربانتر جانم.. دوستان همیشه همراهم... دلم نیامد بیشتر از این منتظرتان بگذارم... به دعای تک تکتون نیازمندم تا مثل همیشه آرامش بگیرم در کنارتان... بیش از این نمیتونم بنویسم بعدا سر فرصت میام پیشتون.... آیدا 7 ه...
12 تير 1393

من تنها

صدای بوق ممتد ماشین،خودم را آزار می دهد. آنقدر ذهن آشوبم که طول می کشد یادم بیاید چقدر صدای بوق این ال 90 ها بلند و ترسناک است. توی ذهنم هزار و یک گلوله آتشین پراکنده وار فقط به دیواره ها می کوبند.ذهنم داغ شده از حرارتشان. تحمل بی مبالاتی راننده جلویی را دیگر ندارد. صبح زود است. تمام شب را چشم هایم گریه کرده... نگاهم را از جلو می دزدم و به کوه آزمایشها و جواب آزمایشها و سونو ها عکس رنگی و لاپراسکوپی های کنار صندلی نگاه می کنم.جای همه سوزن ها و عمل ها و قرصها تیر می کشد روی بدنم. چند روز هست که معده ام فریاد می کشد. آخرین آزمایش را که گرفته بودم خودم نگاهش کردم. خیلی چیز ها نیست که باید باشد... انگار از قبل می دانم چه چیزی در انتظارم...
2 تير 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد